خاطرات روزهای کرونایی و حضور من به عنوان نیروی جهادی در بیمارستان برای کمک به بیماران کرونایی. قصه از کجا شروع شد؟
داستان نیروی جهادی شدن من
داستان کار جهادی ما خیلی ساده و بدون مقدمه شروع شد. چند روز پیش در فضای مجازی پیامی از دعوت به کار جهادی در بیمارستانهای قم در یکی از کانالها دیدم. قبل از دنبال کردن لینک، در ذهنم گذشت که قبلا در مورد کار جهادی در بیمارستانها چیزهایی شنیده بودم و در دلم میخواستم که فرصتی دست بدهد و من هم در این خدمت سهیم شوم. اما خواسته کجا و دل به دریا زدن و وارد عرصه شدن کجا؟
راستش باید اعتراف کنم اولش هنوز خیلی تصمیمم جدی نبود و مثل هزاران فرصت خیری که در طول زندگی با آن مواجه می شدم و دلم می خواست در آن نقشی داشته باشم، این هم یک فرصت بود که خودش را عرضه کرده بود. از سر کنجکاوی بود یا کششی درونی، دلم نیامد به خودم بگویم: حالا بعدا فرصت هست. و با گفتن این جمله تباه کننده از کنار این فرصت هم بگذرم.
لینک را دنبال کردم و به کانال «همراه جهادی بیمارستان قم» وارد شدم.
داخل کانال همه چیز خیلی ساده توضیح داده شه بود و حدود 650 نفر هم در کانال عضو شده بودند. مراحل ثبت نام عبارت بودند از: دنبال کردن کانال، ثبت نام در فرمی اینترنتی، دانلود و مطالعه فایلهای اساتید، شرکت در امتحانی که یک روز در میان بین ساعت 22 تا 23 برگزار می شد و در نهایت اعلام نتایج و هماهنگی های لازم جهت اعزام به بیمارستانها.
همه چیز خیلی ساده و بدون آلایش و پیچیدگی خاص. سادگی گیج کننده، چرا که باورش کمی سخت بود که آن همه عظمت و بزرگی که از کار بزرگ جهادی شنیده بودم، به همین سادگی برگزار شود.
قضیه برای من جدی تر شده بود. با خودم گفتم: این همان فرصتی است که در طول عمرم همیشه دنبالش بودم؛ کار به عنوان نیروی جهادی در وسط میدان. دیگر بیرون گود نشستن و تشویق کردن مردان بزرگ خدا بس است. باید خودم کاری بکنم و این فرصتی که پیش روست را با بهانه ای برای به تعویق انداختن ضایع نکنم.
وقت آن رسیده بود که به خودم اثبات کنم اگر بنا باشد برای اتفاقی بزرگتر، برای جانفشانی در وسط میدان آماده ام. یک عمر است هر روز صبح خوانده ام: «… و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه و الممتثلین لأوامره …».
ثبت نام کردم
وارد مراحل ثبت نام شدم. ثبت نام فرمی بود اینترنتی که در یکی از این پایگاههای خدمات عمومی پرسشنامه آماده شده بود. فرم خیلی ساده اطلاعاتی را می پرسید که شاید به این سادگی راضی به ارائه آن به پرسشنامه ای اینترنتی نبودم. نام، نام خانوادگی، کد ملی، شماره همراه، عکس پرسنلی و … با این حال فرم را پر کردم.
یکی از مراحل فرم مربوط به انتخاب یکی از چند نوع خدمت جهادی بود که افراد می توانستند انجام بدهند؛ حضور در بیمارستانها به عنوان همراه بیمار و کادر درمانی، حضور در گروه جهادی تجهیز کنندگان اموات، و حضور در گروه جهادی گندزدایی، تهیه لوازم، ترابری و سایر خدمات پشتیبانی. باید یکی از این 3 مسیر را انتخاب می کردم. حضور در کار جهادی پشتیبانی ارزشش کمتر از سایر کارها نبود، تجهیز اموات هم با توجه به آنچه چند روز پیش در مراسم تدفین یکی از اقوام در بهشت معصومه سلام الله علیها دیده بودم، جهادی بسیار عظیم و ارزشمند بود. اما من تصمیمم را گرفته بودم تا در بیماستان نیروی جهادی باشم. «و من احیاها فکأنما أحیا الناس جمیعا»
کار ثبت نام با ارسال عکس پرسنلی تمام شد. البته عکس پرسنلی در گوشی همراهم نداشتم و یکی از آن سلفی هایی که خیلی با حال و هوای شهادت همخوانی داشت را بارگذاری کردم.
داخل کانال همراه جهادی بیمارستان، چند ساعت آموزش صوتی و متنی و تصویری به عنوان منابع آزمون قرارداده شده بود. آموزشها حول ترسیم کلیات فضای بیمارستان (با توضیحاتی مثل علت حضور جهادیون در بیمارستان، بایدها و نبایدها و …)، آموزش اصطلاحات رایج بیمارستانی و همچنین اصول روانشناسی مواجهه مثبت با بیماران و شیوه های امیددهی از اساتید شناخته شده تهیه و در دسترس بود.
مجموع فایلهای صوتی بیش از 4 ساعت آموزش فشرده بود. یکشنبه فایلها را دانلود کردم و تا دوشنبه شب آنها را گوش کردم. زمان آزمون پیش رو، دوشنبه ساعت 22 تا 23 بود.
به واسطه کم خوابی دیشب و کار سنگین امروز در مرکز، احساس می کردم که برای آزمون به اندازه کافی آماده نیستم. اما نباید فرصت را برای نیروی جهادی شدن از دست می دادم. به خاطر همین نیم ساعت آخر دوباره مباحث را از روی فایلهای متنی و تصویری مرور کردم، مخصوصا اصطلاحات تخصصی بیمارستانی را و بالاخره وقت آزمون رسید.
اعلام شده بود که آزمون 20 سوال تستی دارد که باید طی زمان 20 دقیقه به آن پاسخ داده شود. از طریق لینک اعلام شده در کانال وارد صفحه آزمون شدم. یک سری اطلاعات تکراری از مشخصات گرفته شده و سپس وارد آزمون اصلی شدم.
قرار بود آزمون 20 سوالی باشد ولی در انتهای آزمون به خودم آمدم در حالی که به 24 سوال پاسخ داده بودم. بعضی از سوالها با جوابهای بسیار شبیه به هم و خیلی دقیق طراحی شده بودند. به هر سختی که بود با کمک محفوظات، معلومات و کمی هم اجتهاد شخصی سوالات را پاسخ دادم و با توسلی مختصر به حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، تکمه ارسال فرم سوالات را کلیک کردم.
حالا دیگر تنها کاری که باید می کردم انتظار بود. انتظار اینکه جوابهای آزمون مشخص شود.
پذیرفته شدم
صبح سه شنبه، حدود ساعت 9 صبح بود که قبول شدگان در آزمون با فهرست شدن 4 رقم آخر کد ملی (بدون نام) اعلام شده بود. خدایا شکرت، کد ملی من هم بود. وجد و شعف عجیبی در من شکل گرفت. آخر پست هم نوشته بود:
«عزیزانی که در آزمون قبول شده اند، در صورت نیاز با ایشان تماس خواهیم گرفت.»
حالا باید منتظر می نشستم تا با من تماس بگیرند. دلم میخواست که از فرصت تعطیلات پیش رو نهایت استفاده بشود. 15 روز تعطیلات عید نوروز در پیش بود و برای افرادی مثل من که جدای از طلبگی شاغل هم هستند، این فرصت بی نظیری است. خدا خدا می کردم زودتر تماس بگیرند.
ساعت 12 نشده بود که شماره ای ناشناس زنگ تلفن همراهم را به صدا درآورد. شماره تلفن ثابتی در منطقه پردیسان، احتمالا مربوط به یکی از محله های طلاب بود. جواب دادم. پشت خط صدای جوانی متواضع و با لحنی آرامش بخش به گوش می رسید.
-آقای حسینی؟
– بله بفرمایید، در خدمتم
– شما به عنوان نیروی جهادی در بیمارستان فرم پر کرده بودید و در آزمون قبول شدید.
– بله، بله
– آقای حسینی، واقعیتش شما برای حضور در شیفت عصر و شب درخواست دادید، من در فرمی که پر کردید دیدم که نوشتید شاغلید. در حال حاضر ما الان برای شیفت عصر و شب متقاضی زیاد داریم و کمبودی نداریم…
اولش خشکم زد، نکند دارند ردم می کنند ولی بعد ادامه داد:
– به نظرم با توجه به اینکه تعطیلات عید نزدیکه، احتمالا شما هم تعطیل خواهید بود و می تونید شیفت صبح حضور داشته باشید.
گفتم: بله، در این ایام برای من صبح و شب فرقی نداره. فقط بحث کارم بود که اون هم تا فردا ادامه داره و بعدش تا 15 فروردین می تونم در خدمتتون باشم.
– خیلی خب، فقط اینکه محل اعزام بیمارستان شهید بهشتی هست، مشکلی ندارید که؟
– نه فرقی نمی کنه، من مشکلی ندارم.
– از باب دور بودن به محل سکونت گفتم. خیلی خوب، من شماره شما رو به آقای …. (نامی را که برد درست متوجه نشدم) می دهم که ایشان برای هماهنگی با شما تماس بگیرند.
– خیلی ممنون، التماس دعا، یا علی
تماس که تمام شد چند ثانیه در خودم فرو رفتم. اولش یک حسّ غرور قهرمانه سراغم آمد؛ بالاخره شد!
اما کمی بعد خجالت کشیدم؛ نیروی جهادی و غرور! هنوز پیش نیامده داشتم چپ می کردم.
به هر وضعیتی که بود، مقدمات کار را آماده کردم. سخت ترین قسمت شاید صبحت کردن با خانواده بود. حضور در بیمارستان ها، محدودیت هایی به وجود می آورد که حتما خانواده را اذیت می کرد.
اما کار اگر کمی رنگ و بوی خدایی بگیرد (حتی با نیت ضعیف و ناقابل کسی مثل من)، خدا قلب ها را همراهت می کند؛ خانم خیلی زود رضایت داد و بچه ها.
به چشم به هم زدنی مسئول نیروهای جهادی بیمارستان تماس گرفت و رسیدیم به شب اولین حضور در بیمارستان.
چند روز است درگیر این هستم که جهاد هرچه باشد، قبل از اتفاق افتادن در میدان عمل از درون انسان شروع می شود؛ در واقع جهاد اصغر و جهاد اکبر لازمه هم هستند و گمانم این است که جهاد اکبر زودتر از جهاد اصغر و در درون انسان رخ می دهد.