باز هم شب عید شد؛ همان شب عیدی که خیلی ها خیلی منتظرش بودند. دومین شب عیدی که تو نیستی و نیستی که ببینی چقدر حس حقارت می کنم وقتی بهانه هایی به این کوچکی می توانند این چنین شادمان کند، شادمانه ای کودکانه. انگار هیچ وقت قرار نیست بزرگ شویم. همیشه کودک بوده ایم و همیشه کودک خواهیم ماند.
و چقدر دوست می داشتم در این روزها که همه به بهانه هایی کوچک این چنین همه دنیایشان شیرین می شود تو نیز بودی و دنیای کودکانه ای داشتی. از جنس همان کودکی های مغرورانه ات که من عاشقش بودم. از جنس همان عطر زیبای تنت که هر جا می رفت همه فضا را می گرفت و معطر می کرد.
و امشب دومین سالی است که شب عید می شود و تو نیستی. دوست دارم بغضی که گلویم را می فشرد همین جور بماند. خیلی به خودم فشار می آورم که این آسمان گرفته دلم باریدن نگیرد. گرچه در این هوای توفانی هیچ عنان و اختیاری در دست من نیست که بتوانم شرایط را کنترل کنم. شاید اگر ببارم سبک تر شوم و مثل همیشه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. و دوباره یادم برود که غمی غمناک جایی در گوشه دلم جایگاهی ابدی دارد.
خوش به حال تو که از قفس تن رها شدی و پرواز کردی، این روزها قفسه سینه بدجوری برایم تنگ شده، مثل آن روزهای آخر که قفس تن برای تو بدجوری تنگ و کم جا شده بود. حالم خیلی بد است، مخصوصا وقتی که یادم می افتد که این حق تو بود که سر مزار من حاضر می شدی و برای نبودنم اشک می ریختی؛ از خودم متنفر می شوم وقتی اسم خودم را روی سنگ قبر تو می بینم.
دلم برایت تنگ شده عزیزم. محمّدم!
خدای من! چقدر لذت می بردم وقتی عزیز دلم را با این نام صدا می کردم “محمّدم”
و مدتهاست که دیگر کسی را به این نام صدا نزده ام.
مادرت می گوید از عیدها متنفر است. حق هم دارد که باشد. چون عیدهایش را در روزهای پرالتهاب از دست دادن تو از کف داده است و من می بینم که هیچ گاه خنده هایش آنقدر شاد نیستند که کسی را به این باور برساند که این زن غمگین نیست.
بار دیگر صدایت را می گذارم تا برایم حرف بزنی. همان صدایی که روزهای آخری از تو ضبط کرده بودم. تنها یادگاری من از تو. همان که وقتی سلام می کنی، صدایت یک دنیا غم و خستگی و درد را به سینه انسان منتقل می کند. همان سلامی که هزار بار گوشش کرده ام و هر بار با شنیدن آن در جوابت های های اشکهایم جاری شده اند.
یاد آن روزها می افتم. روزهایی که تو مرا از خواب ناز بیدار میکردی؛ ” بابا پاشو دیگه، پاشو صبحانه آماده است.” قربان صدایت بروم که هنوز گذر زمان نتوانسته است از وضوحش چیزی بکاهد.
آه پسرم، عزیزم، نفسم! دلم بدجوری برایت تنگ شده و امشب شب عید است و من اتاق خودم را تاریک کرده ام و دور از نگاه دیگران، عنان از کف داده ام و می بارم.
و به همین سادگی شب عیدی آمده که سوای تمام پیامهایی که برای دیگران می آورد برای من پیام آورده که به همین سادگی دو سال گذشت و سالهای دیگری نیز خواهد گذشت. سالهای دیگری که در هیچ کدامشان تو نیستی و من باید به خودم وعده کدامین دیدار را بدهم. وعده ای که شاید در آن، روزگار خوش تر و روزها بهتر باشند. روزهایی که شاید به من اجازه بدهند یک بار دیگر ترا در آغوش بکشم.
دیگر باید بروم، صدایم می زنند. شاید تا وقتی دیگر و شاید تا دیداری به همین نزدیکی ها، شاید زودتر از شب عید سال بعد.