سال 88، برای من سال سختی بود. دو سه سالی بود که در مرکز مشغول بودم. به صورت پروژه ای اما تمام وقت؛ شهروند درجه 2!
در آن مقطع زمانی مرکز خیلی مشکل بودجه ای نداشت. مدیران هم جوان تر بودند؛ خیلی هاشان هنوز هم مدیرند، اما پیرتر.
شروع ماجرا
آن سال (سال 88)، سال التهاب سیاسی بود. در کش و قوس انتخابات بودیم که فهمیدیم فرزند دومم بیماری سختی دارد. خیلی سخت. ما اول خیلی جدی نگرفتیم؛ اما وقتی که بعد از گذشت دو روز از تشخیص، پزشک معالج خودش شخصا دنبال کار را گرفت، فهمیدیم قضیه خیلی جدی است.
آن پزشک با وجدان با خودش فکر کرده بود که شاید به خاطر مسائل مالی پیگیر درمان نشده ام. صبح یکی از روزهای خرداد ماه بود که شماره موبایلم را پیدا کرده و زنگ زد. برای درمان پسرم در یکی از بیمارستان های خوب تهران وقت گرفته بود. قرار شد فردا حتما ساعت 7 صبح خودمان را به آنجا برسانیم.
شب نشده بود که دیدم به همراه همسرش به درب منزلمان آمدند. آدرس را از روی پرونده درآورده بودند. سوئیچ ماشینش را آورده بود به همراه 3 میلیون تومان پول. آن وقت ها عمدتا حقوق 180-190 ساعت کار من در مرکز دور و بر 300 هزار تومان می شد. لطفش شرمنده ام کرد ولی علی رغم اینکه از آنچه پیش خواهد آمد خیلی ترسیدم ولی قبولش نکردم.
بعدها، تا مدتها تلفنی و حتی با ملاقات حضوری، خودش و همسرش پیگیر روند درمان و وضعیت ما بودند. خدا بر عزتشان بیفزاید!
همه چیز عوض شد
چیزی نگذشت که برنامه زندگی ما کلا متاثر از برنامه درمان فرزندم شد. ابتدا عمل جراحی سنگین و سپس شیمی درمانی و رادیوتراپی. هفته ما این طور می گذشت. دو روز بستری برای شیمی درمانی، دو روز خانه، سه روز بستری برای گرفتن خون و پلاکت. نه یک هفته، نه دو هفته، نه یک ماه، نه دو ماه، تقریبا یک سال (کل سال 88) برنامه ما همین بود.
روزهایی که همسرم و فرزندم در بیمارستان تهران بودند، صبح ها سعی می کردم زود به مرکز بیایم. با همه خستگی و درماندگی تا ساعت 11 مرکز می ماندم. ساعت 11 به سمت تهران راه می افتادم. چیزهایی که نیاز داشتند را تامین می کردم؛ تا ساعت 2 عصر خودم را به بیمارستان می رساندم و تا ساعت 3 پیششان می ماندم؛ بعد به سمت قم راه می افتادم و دور و بر ساعت 6 عصر به قم می رسیدم. گاهی توانایی داشتم و می آمدم مرکز و تا ساعت 9 شب کار می کردم و بعد می رفتم منزل برای یک روز سخت دیگر.
در مورد هزینه درمان و تهیه دارو و رفت و آمد و … نگویم. کمرشکن!
اولین ضربه
اما از شروع سال 88 و ماجرا زیاد نگذشته بود که وضعیت حضور نامرتبم مدیر مستقیمم را شاکی کرد. چند بار تذکر و بعد هم عذرم را خواست.
خدایا، چه باید می کردم!
فاصله بین نا امیدی و امید مجددم چند قدمی بیشتر طول نکشید. از اتاق مدیر (سابق)م که بیرون آمدم، به اتاق حاج احمد اکبری رسیدم. از قبل می دانستم که نظر مثبتی دارد. در زدم و وارد شدم. از تمایلش برای پذیرفتن نیرو با شرایط کاری خودم پرسیدم. استقبال کرد. هر کاری از دستش برمی آمد برایم کرد. پناهم داد. خدا همیشه پناهش باشد!
جامعه بیمارستانی، به خصوص بیمارستان مرکز طبی اطفال، آن هم در تهران، جامعه عجیبی است. امیدوارم هیچ کس نبیند ولی معجزات متحرک خدا را می توانید آنجاها ببینید؛ انسانهایی می بینید که باور نمی کنید که در همین دنیایی که شما زندگی می کنید، زندگی می کنند. کسانی که دنبالتان می دوند تا کمک کنند. آدم هایی با اعتقاد راسخ و عزم جدی برای کمک کردن؛ کسانی که شاید پوششان اصلا شبیه نبود ولی واقعا علی وار کمک می کردند؛ فرشتگانی که بودنشان دلگرمی می داد.
در روزهایی که تقریبا هیچ کس از مسئولین مرکز حالم را نپرسید؛ غمم را نخرید و شریک کشیدن باری که بر دوش داشتم، نشد؛ خدا انسان هایی را سر راهم قرار می داد که وجودشان سرپایم نگه می داشت.
از آن خانم محجبه تهرانی که به بهانه یک آشنایی خیلی دور با همسرم احوال پرس دائمی ما بود و هر وقت به ملاقات فرزندم می رفتم، زودتر از من آنجا بود و به امور رسیدگی می کر؛، همو که فرزندم اسمش را گذاشته بود: فرشته مهربان!
تا استادی که وقتی از وضعیتم مطلع شده بود، از فرانسه تماس گرفت و حاضر شد خطر خارج کردن داروی تحریمی شیمی درمانی از فرانسه را به جان بخرد.
و پروفسور جراحی که قیمت هر ساعت حضورش در اتاق عمل 3 میلیون تومان بود، ولی بابت حضور 7 ساعته اش در اتاق عمل از من فقط خواست که برایش کنار خانه خدا دعا کنم.
از لطف خدا، در کمال شگفتی، من با آن درآمد اندک و تنها با داشتن بیمه تامین اجتماعی حوزه، بدون اینکه از کسی کمکی بگیرم، روزها را سپری می کردم. روزهایی که همه می خواستند هر طور شده گوشه ای از بارم را به عهده بگیرند و خدایی که نگذاشت رنج شکستن جلوی دیگران برایم دردی مضاعف شود.
ضربه دوم
تابستان سال 88، سه ماه کار کردم و هر ماه حقوقم واریز نمی شد. در سخت ترین شرایط زندگی ام، قربانی بازی کثیف جنگ قدرت در مرکز شده بودم.
حال آن روزهای من با مرکز فقط سیاهی و بی محلی و آزار نبود؛ اتفاقا کسانی هم در مرکز پیدا شدند که علی رغم ارتباط غیر مستقیم کاری، سعی کردند هوایم را داشته باشند؛ آدمهای با مرام معاونت بازرگانی.
از مسئول نمایشگاههای آن زمان، سید مرتضی سجادی نژاد که قبول کرد مرا به عنوان نیروی پروژه ای در همه نمایشگاههای آن مقطع زمانی همراه ببرد تا بتوانم به خانواده ام نزدیک تر باشم، تا حاج آقای نجم آبادی دوست داشتنی که بعد از مطلع شدن از وضعیت خانواده ام، همیشه احوالپرس و جویای شرایطم بود.
اصلا شاید همین شد که من یکی دو سال بعد، عطای پژوهش آن زمان را به لقایش بخشیدم و علی رغم نهی خیلی ها، بار بستم و رفتم بازرگانی. جایی که آدمهای خوبی آنجا بودند.
پایان ماجرا
با پایان یافتن سال 88، زحمات ما به سرانجام نرسید و خواست خدا به مسافر شدن فرزندم در ابتدای سال 89 تعلق گرفت و برایم بسیار ارزشمند و فراموش ناشدنی است که در آن روزهای تلخ، جلوی منزلمان پارچه ای سیاه آویخته شده بود که در آن مرکز این داغ بزرگ را تسلیت گفته بود.